جدول جو
جدول جو

معنی نقش پذیر - جستجوی لغت در جدول جو

نقش پذیر(حَ)
که تصویر بر آن به آسانی نقش بندد. کنایه از کسی که کاری یا سخنی در او اثر گذارد:
موم از سر نرمی است چنان نقش پذیر.
؟
لغت نامه دهخدا
نقش پذیر
اثرپذیر، متاثر، منقوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پذیرای چکش. درخور چکش خوردن. چکش خواره. و رجوع به چکش خواره و چکش خور و چکش پذیری و چکش خوارگی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ پَ)
نقش پذیر: نبینی که موم نقش پذیرنده تر از سنگ است. (منتخب قابوسنامه ص 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
قبول کننده حق. پذیرندۀ حق:
به یک ندم برهاند حق ار بود یکدم
زبان و سینۀ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ)
صفت نقل پذیر. رجوع به نقل پذیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
نقش زدا:
شیده نامی به روشنی چون شید
نقش پیرای هر سیاه و سپید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مدعی. ادعاکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نظم بردار. که ترتیب و سامان پذیرد
لغت نامه دهخدا
(گُهْ دَ / دِ)
که پذیرای رقم شود. که قبول رقم کند. که قابلیت رقم پذیری دارد. رجوع به رقم در معانی متداول در فارسی شود، قابل تحریر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
عقل پذیرنده. آنچه عقل آن را بپذیرد: این معنی عقل پذیر نیست، یعنی عقل از قبول معنی آن ابا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منقول. که قابل انتقال و جابه جا کردن است
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
قابل قسمت. تقسیم پذیر: نقطه بخش پذیر نیست. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح حساب) اعدادی که به عدد یا اعداد دیگر قابل تقسیم است، عفو. (آنندراج). عفو و مغفرت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ)
نقش پذیر بودن. زود تحت تأثیر قرار گرفتن
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ سِ تَ دَ)
قبول نقش کردن. صورت و نقش چیزی را منعکس کردن. متأثر شدن:
ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نسخ پذیر
تصویر نسخ پذیر
زدایش پذیر هیچش پذیر آنچه که بطلان وزوال آن ممکن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکش پذیر
تصویر چکش پذیر
پذیرای چکش درخور چکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش پذیرفتن
تصویر نقش پذیرفتن
قبول نقش و تصویر کردن، اثر پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنش پذیر
تصویر کنش پذیر
منفعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سنجش پذیر
تصویر سنجش پذیر
قابل مقایسه، قابل قیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخش پذیر
تصویر بخش پذیر
قابل قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تقسیم پذیر، قابل تقسیم، قابل قسمت
متضاد: بخش ناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد